خانمها و آقایان! اجازه میخواهم سپاسگزاری از شما را با پرسشی در خود این مناسبت همراه کنم و آن این که آیا شما، نمایندگان محترم شهر کلن، در پی تجلیل گونهای انسانید که نسلش رو به انقراض میرود؟ آیا جایزهی شهرتان را به انسانی اعطا میکنید که دورهاش سرآمده؟ از روزنامههای چند ماه اخیر درمییابم که آنچه به فرهنگ مطالعه یا فرهنگ نوشتار شهرت دارد، نه تنها در کشور ما، بلکه در سراسر کره زمین، با خطر نابودی روبهروست. بیاعتنایی به این خبر وحشتناک برای مثل منی که از نوشتن و در نتیجه خواندن نام میخورد، ممکن نیست. ولی ای بسا شما مردم شهری هم که زادگاه هاینریش بل است و پایگاه رادیو و تلویزیون غرب آلمان، یعنی بزرگترین ایستگاه رسانهای اروپا، از چنین پیشبینی نگران باشید. اگر در این گمان خودم به خطا نرفته باشم، پس قطعا در این مطئله علاقهای شخصی با علاقهای همگانی، یا علاقهای محلی با علاقهای عام و فراگیر، همسویی یافته است.
آیا میشود از کلام مکتوب چشم پوشید؟ پرسش این است و هر که به طرح آن بپردازد، ناچار باید از بیسوادی و بیسوادان سخن بگوید. منتها اشکال قضیه این است که هر وقت سخن از انسان بی سواد پیش میآید خود او حضور ندارد. بیسواد آفتابی نمیشود و به حاصل گفتگوی ما هم اعتنایی ندارد و آن را به سکوت برگزار میکند. از این رو اجازه میخواهم دفاع از او را بر عهده بگیرم، ولو شخص بیسواد چنین ماموریتی به من نداده باشد.
از هر سه تن ساکن سیاره ما یک نفر بدون هنر خواندن و نوشتن روزگارش را به سر میکند. مجموع این انسانها حدود هشتصد و پنجاه میلیون نفرند و شمارشان مسلما افزایش هم مییابد. این آماری حیرت آور و در عین حال گمراهکننده است، زیرا نسل انسان فقط شامل زندگان و ناآمدگان نمیشود، بلکه مردگان و رفتگان را هم باید جزوی از آن دانست. و او که مردگان را از قلم نیدازد، به ناچار به این نتیجه میرسد که سواد نه قاعده بلکه استثناست.
تنها ما یعنی شمار ناچیز برخورداران از نعمت خواندن و نوشتن، ممکن است فکر کنیم که مردم بیبهره از نعمت خواندن و نوشتن عدهای اندکند. در این تصور باطل جهلی نهفته که هیچ خوشایند من نیست.
بر عکس، اگر بصیرت به خرج دهیم، بیسواد شخصیتی بسیار در خور احترام خواهد بود. من به حافظه، قدرت تمرکز، زیرکی، ذهن خلاق و گوش نیوشای این آدم رشک میبرم. خواهش میکنم متهمم نکنید که در آرزوی انسان وحشی خوب هستم. من از شبحی رمانتیک سخن نمیگویم، بلکه سخنم از انسانهایی است که به شخصه با آنها سر و کار دارم. هرگز نمیخواهم سیمایی آرمانی از بیسوادان بدهم؛ بسته بودن افق دید، کلهشقی و دنیای بستهشان از چشمم دو نمانده است.
با این حال شاید باز از خود بپرسید حالا چرا درست آدمی اهل قلم به صرافت دفاع از بیسوادان افتاده است … مطلب بسیار روشن است، چرا که درست همین بیسوادان بودند که ادبیات را آفریدند. قالبهای اولیه ادبی، از اسطوره گرفته تا وزن آهنگین ترانههای کودکانه، از قصه گرفته تا تصنیف، و از دعا گرفته تا چیستان، همگی تاریخی کهنتر از خط و نوشتار دارند. بدون میراث شفاهی هرگز شعری پدید نمیآمد و بدون بیسوادان هرگز کتابی.
بیشک از سر اعتراض به رخم خواهید کشید که نهضتی به نام روشنگری هم بوده است…! خواهید گفت: سنتی وجود داشت که خفقانش در هر پیشرفتی را به روی بینوایان میبست! … این حرفها را به که میگویید؟ نکبت اجتماعی نه فقط بر امتیازهای مادی، بلکه بر امتیازهای غیر مادی حاکمان نیز تکیه دارد و این متفکران بزرگ قرن هجدهم بودند که به این نکته پی بردند. اینان دریافتند اگر ملت خام و صغیر است، دلیل این خامی و صغیری صرفا ستمدیدگی سیاسی یا استثمار اقتصادی نیست، بلکه پیامد نادانی خود ملت هم هست. نسلها بعدی از این پیشفرض نتیجه گرفتند که توان خواندن و نوشتن از جمله نعماتی است که زندگی را انسانی میسازد.
این آرمان پر قدر و ارج البته در طول زمان چند بار از نو تفسیر شد و این تفسیرهای نو همه قابل توجه بودند. دیری نپایید که مفهوم آموزش جای واژهی روشنگری را گرفت. یک مربی آلمانی در عصر ناپلئون به این گمان بوده است که: نیمه دوم قرن هیجدهم برای آموزش ملتها دورانساز بوده است. آشنایی با اقداماتی که در آن زمان در این زمینه انجام گرفته، مایهی شادی انساندوستان، امید پاسداران فرهنگ، و کان تجربهی کارگزاران زندگی اجتماعی است.
البته همه معاصران با او همرای نبودند. یک مربی دیگر ملت درباره کتابخواندن نظری سوای این دارد و میگوید: عادت مطالعه اگر هم هر باره به قیام و انقلاب نیانجامد، همیشه ناراضی و طلبکار بار میآورد و این یعنی آدمهایی که به هر اقدام دستگاه قضایی و قوهی مجریه نگاه بدبینانه دارند و به قانون اساسی کشور خود دلبستگی نشان نمیدهند.
این حرف به گوش ما آشنا میآید. وحشت از روشنگری گذشته درازتر از خود روشنگری داشته است. این ترس تنها در کشورهای استبدادزدهی قرن بیستم نیست که خواب زمستانی خود را میگذرانند، بلکه در دموکراسی آلمان غربی هم وضع از همین قرار است. در هر حال هر باره یک آدم ابله در دستگاه قانونگذاری یا اجرایی کشور پیدا شده که بدش نمیآمده است برای حفظ قانون اساسی از تاثیر مخرب برخی نوشتهها، قانون اساسی را لغو کند.
اما نظریهپردازان محافظهکار فرهنگی هم در این دویست سال گذشته چیز زیادی بر دانش خود نیفزوده است. این جماعت هرگز انگشت هشدار خود را پایین نیاورده است و از همان زمان گوته میپرسد: چرا باید در میان انسانها فاسدترینشان از نعمت کتاب بهره ببرد، یعنی همهی آن آدمهایی که کارشان مسخرهپردازی، تملق شنیدن و خودفریبی است؟ پیام چنین متون خالی از هر اندیشه قریحهای … اسرافهای بیمعنی، ترس و گریز از هرگونه کار و تلاش، تجملخواهی بیاندازه، سرکوبی وجدان، دلزدگی از زندگی و مرگی زودهنگام است.
این متنهای خاک خورده تاریخ را برای ان شاهد آوردیم که نشان دهیم نظریههای این جماعت تا به امروز هم مثل شبح همه جا میگردد. وقتی که سخنان مسئولان رسمی و نیمهرسمی کشور را درباره سیاست فرهنگی میشنویم، ناچار جز این به ذهنمان نمیرسد که در این دویست سال هیچ استدلال تازهای از خاطر آنها نگذشته است.
اما در آنچه به پیشبرد طرح سوادآموزی مربوط میشود، طبیعی است که گامهای بلندی برداشتهایم و به نظر می رسد انساندوستان و پاسداران فرهنگ و کارگزاران زندگی اجتماعی در این حیطه به موفقیتی چشمگیر دست یافتهاند. کیست که بخواهد در رد سخن یوزف مایر، یکی از ناشران لایق قرن نوزدهم، حرفی بزند که شعاری از خود درآورد که میگفت: آموزش آزادی میآورد!. شعار حزب سوسیال دمکرات که سرلوحهی سیاسی آن هم شد این بود: دانش یعنی قدرت. فرهنگ برای همه. این حزب تا به امروز هم بدون کمترین دلزدگی در راه لغو تبیعضهای آموزشی و برقراری برابری در امر آموزش میجنگد. از زمان آگوست ببل و بیسمارک یک پیام شادیبخش از پی پیامی دیگر میآید. در همان سال ۱۸۸۰ آمار بیسوادی در آلمان به زیر یک درصد رسید. مبارزه با بیسوادی در دیگر کشورهای اروپایی کمی بیش تر به درازا کشید. با این حال، خاصه از هنگامی که یونسکو در سال ۱۹۵۱ مبارزه با بیسوادی را سرلوحه خود قرار داد، باقی دنیا نیز از این حیث پیشرفتهای چشمگیری کرده است. خلاصهی کلام آنکه نور بر تاریکی پیروز شده است.
اما شادی ما از بابت این پیروزی محدود است. این پیام به راستی زیباتر از آن است که حقیقت داشته باشد، زیرا ملتها از روی میل باطنیشان خواندن و نوشتن نیاموختند، بلکه به این کار مجبور شدند. آزادی آنها در عین حال به معنای سلب اختیار حقوقیشان بود. از این لحظه کار سواد آموزی در اختیار دولت و کارگزاران آن، مدارس، ارتش و داستگاه قضایی، قرار گرفت. …
هدفی که سوادآموزی دنبال میکرد، هیچ ربطی با روشنگری نداشت، انساندوستان و حافظان فرهنگی، که سنگ سواد را به سینه میزدند، تنها مباشران صنعت و سرمایهداری بودند؛ صنعتی که از دولت میخواست کارگران درسخوانده در اختیارشان قرار دهد. مقصود هرگز نیکی و حقیقت و زیبایی و آن شعارهایی که ناشران پدرسالار عصر بیدرمایر میدادند و بازماندگانشان آنها را تکرار میکنند، نبود. مقصود آن نبود که راه را بر فرهنگ نوشتار باز کنند، چه رسد به این که انسانها را از زنجیر خامی و خردی آزاد کنند. مقصود پیشرفتی کاملا از نوع دیگر بود. این پیشرفت عبارت بود از آن بود که بیسوادان، این نازلترین طبقهی انسانی، را رام کنند، تخیل و اندیشهی شخصیشان را از آنان بگیرند و از صفحهی ذهنشان بشویند، تا از این پس نه تنها از نیروی عضلات آنها و مهارت فنیشان را به کار گیرند، بلکه از مغزهایشان هم بهرهکشی کنند.
اما برای از میان برداشتن انسان بیبهره از مهارت نوشتار، اول باید او را تعریف و کشف و افشا کرد. مفهوم بیسوادی قدیمی نیست و تاریخ دقیق اختراع آن را میشود به تقریب تعیین کرد. سروکلهی این لغت نخستین بار در نوشتهای انگلیسی در سال ۱۸۷۶ پیدا شد و سپس به سرعت در همه اروپا گسترش یافت؛ تقریبا همزامان با گسترش چراغ برق و گرامافون ادیسون، لوکوموتیو الکتریکی زیمنس، دستگاه خنک کننده لینده، تلفن بل و موتور بنزینسوز اتو. ربط داستان مثل روز روشن است.
وانگهی پیروزی طرح آموزش ملی در اروپا با گسترش استعمار مقارن شد و این پدیده هم تصادفی نیست. در دانشنامههای آن روزگار به این دعوی برمیخوریم که شمار بیسوادان در مجموع هر کشوری نشاندهندهی سطح فرهنگ آن کشور است. از این حیث در اروپا اسلاوها در پایینترین سطح هستند و در امریکا سیاهپوستان … بالاترین سطح از آن کشورهای ژرمن، سفیدپوستان ایالات متحد و فنلاندیهاست. در این آمار کلی البته از قلم هم نینداختهاند که مردان در میانگین جایگاهی بالاتر از زنان دارند.
هدف از این گوشزد، صرف ارائه آمار نیست، بلکه طبقهبندی و انگ زدن است. در پشت پدیدهی بیسوادی انسان فرودست را قرار میدهند. اقلیتی ناچیز و افراطی تمدن را ملک مطلق خود میخواند و در حق همهی آنانی که به ساز او نمیرقصند تبعیض روا میدارد. این اقلیت را میتوان به روشنی مشخص کرد: مردان بر زنان سروری دارند، سفیدپوستان بر رنگینپوستان، ثروتمندان بر بینوایان و زندگان بر مردگان. باری، آنچه آن به اصطلاح کارگزاران زندگی اجتماعی در عصر قیصر ویلهلم هرگز گمانش را به ذهن راه نمیدادند، باید برای ما نوادگان و فرزندان مارگزیدهی آنان بیهیچ گوشهی تاریکی روشن باشد و آن این که روشنگری ممکن است به فتنهگری و فرهنگ به بربریت تبدیل شود.
از خود میپرسید چرا دارم وقت شما را با مسائلی میگیرم که صرفا جنبه تاریخی دارند. ولی همین گذشتهی تاریخی انگار دارد دامنگیر ما میشود. انتقام مظلومان خالی از طنزی شوم نیست. آن بیسوادیای که ما پاکسازی و طردش کردهایم، هماکنون و همچنان که همه میدانیم از نوع برگشته است؛ این بار در شکل و قالبی خالی از هر جنبهی احترامانگیز. این بیسوادی نوینی که اکنون دیری است بر اجتماع سیطره یافته بیسوادی نوع دوم است.
و خوشا به سعادتش! زیرا از بیماری فراموشی، یعنی دردی که به آن مبتلاست، هیچ رنج نمیبرد؛ سرمست از آنکه از هیچ دید و درک شخصی برخوردار نیست و قدردان اینکه کمترین توان تمرکزی ندارد. این واقعیت را که نه میداند و نه میفهمد که چه بلایی بر سرش آمده – این فلاکت را – نوعی امتیاز میشمارد. پر جنب و جوش است و سازگار و قاطع. هیچ لازم نیست نگران احوالش باشیم. از دلایل سلامت و خوشاحولی این بیسواد نوع دوم یکی هم این که هرگز خودش خبر ندارد که بیسواد نوع دوم است. خوش را صاحب دانش و معلومات میداند، زیرا بلد است کاتالوگ انواع ماشینها و همه رقم چک را بخواند. در محیطی میچرخد و میگردد که برای حفظ او از گزند هر گونه وسوسهی ذهن حصاری کامل به دورش کشیده شده است. هرگز متصور نیست که در این محیط شکست بخورد، زیرا همین محیط او را ساخته و پرورده است تا به این وسیله دوام خالی از خللش را تضمین کند.
بیسواد نوع دوم محصول مرحلهای نو از پیشرفت صنعت است؛ محصول اقتصادی که مسئلهاش دیگر تولید نیست بلکه فروش است و از این رو دیگر نیازی به یک ارتش ذخیره ی منضبط ندارد. نیاز عمدهی این اقتصاد مصرف کنندهی دورهدیده است. با یان کارگران و کارمندان کلاسیک آن آموزش سختگیرانه هم که اینان به ناچار در انقیادش بودند، زائد میشود و بیسوادی قدی میشود که لازم است هرچه زودتر از دستو پای خود بازش کنیم. همزمان با این وضع، فناوری برای ما راهحلی مناسب فراهم کرده است: رسانهی آرمانی بیسواد نوع دوم تلویزیون است.
شاید خیلی نظریهها که دربارهی تلویزیون به زبان آمده، نادرست باشد. من میدانم که چه میگویم، زیرا هنوز بیست سال از آن زمان نگذشته که خودم این رسانهی سحرآمیز الکتریکی را دارای توان فوقالعادهای برای آزادیبخشی دانستم. چنین امیدی، اگر هم بیپایه باشد، این امتیاز را دارد که جسارتآمیز است. اما چیزی از جسارت در دیدگاه رواجیافتهی آن جامعهشناس امریکایی نمیبینم که دربارهی تلویزیون میگوید: وقتی که ملتی هدایت خود را به دست ابتذال میسپرد، وقتی که زندگی فرهنگی تعریفی نو مییابد و تعریفش زنجیرهی بیپایانی از سرگرمیهای تلویزیونی و کلوبهای شبانهی غولآسا میشود، وقتی که گفتمان اجتماعی بدل به یاوههایی بیمایه میشود، خلاصه وقتی که از شهروند چیزی جز تماشاگر به جا نمیماند و مسائل اجتماعی در حد برنامههای نمایش تنزل مییابد، ملت به راستی در خطر است و مرگ فرهنگ تهدیدی واقعی است.
تنها واژههاست که تغییر کرده است، وگرنه استدلال این امریکایی در سال ۱۹۸۵ درست مانند استدلال آن سوییسی نیک خصال است که در سال ۱۷۹۵ در پیش ملت خود خطابهای ایراد کرد تا نسبت به خطر مطالعه هشدار دهد و از فروپاشی فرهنگی بترساند. بدیهی است که آقای پستمان در نکتهی اصلی سخن خود حق دارد و درست میگوید که: تلویزیون یعنی جفنگ همراه با سس. ولی تعجبآور اینکه انگار آقای پستمان در این مسئله ایرادی میبیند. از قضا گیرایی و دلربایی و موفقیت تلویزیون درست در همین جفنگبودن آن است. ولی تعجبآورتر تیک طرفداران فرهنگ مطالعه است. انگاری دعوایشان در نهایت صرفا بر سر شیوهی تولد جفنگ است و نه خود جفنگ. اگر همین جفنگ را چاپ کنی، در آن صورت حتما تبدیل میشود به یک محصول فرهنگی، ولی اگر آن را روی آنتن یا کابل بفرستی، ملت به خطر میافتد. خوب دیگر، وقتی نقد فرهنگی سکه رایج میشود عاقبتش همین است.
برای من که به هر حال سخت است باور هشدارهای پیشگویی که در طرد و نفی دیگران طمع به فروش بنجل خود میبندد و کورکورانه دنبال گشودن بازارهایی نو است. یادمان باشد که یک فرآورده چاپی، یعنی روزنامهی بیلد، این فراوردهی پیامبرگونه، بود که ثابت کرد میتوان ابطال کلام مکتوب را به جای خود کلام مکتوب قالب کرد و یکه رسانهی چاپی برای بیسوادان نوع دوم ساخت. طبیعی است،همین ناشران هستند که خود را به آب و آتش میزنند تا ملت را به شبکههای کابلی وصل کنند، گرز ماهواره را به تاب درآورند و سراسر قارهها را زیر سیطرهی برنامههایی ببرند که هیچ رد و نشانی از برنامه در آن نیست. اینان، درست مثل یکصد سال پیش که با هدف باسواد کردن مردم بود، امروز هم که هدف پشت کردن به سواد است میتوانند به حمایت دولت امیدوار باشند. طرح الحاق اجباری به کابل دقیقا همان راهی را میرود که آموزش اجباری میرفت، یعنی همان قانونی که شمار دستگاههای مربوطه در آن روزگار بود. باز هم جالب آنکه بخش صنعت به عنوان طرف مذاکرهی این پروژه، وزارتی دارد که خود تجلی بیکم و کاست بیسواد نوع دوم است.
سیاست آموزشی دولت هم ناجار خواهد بود که بر این اولویتبندی جدید گردن بگذارد و با کاستن از بودجهی کتابخانههای عمومی از هماکنون گامی جدی در این راه برداشته است. چنین تجدیدنظرهایی را در برنامه مدارس هم شاهد هستیم. هم اکنون میشود هشت سال تمام بچه را به مدرسه فرستاد، بیآنکه آلمانی بیاموزد. حتی در دانشگاهها هم این گویش ژرمنی رفتهرفته بدل به یک زبان خارجی میشود که صرفا شکسته بسته یادش میگیرند.
امیدوارم گمان نکنید میخواهم در مخالفت با اوضاعی دهان به نیش و کنایه باز کنم که چارهپذیری آن برایم مسلم است. قصد سوگواری بر این اوضاع و احوال را هم ندارم. صرفا میخواهم چند و چون آن را روشن کنم و تا آن جا که به من مجال میدهید، به تشریحش بپردازم. انکار علت وجودی بیسواد نوع دوم ابلهانه است و از من دور باد که چشم دیدن خوشیها و امتیازهای دلنشین او را نداشته باشم.
از طرف دیگر قطعا مجازم نتیجه بگیرم که پروهی تاریخی روشنگری، در آنچه به آموزش توده مربوط میشود شکست خورده است. شعار فرهنگ برای همه امروز شعاری مضحک جلوه میکند و هنوز هم کورسویی از یک فرهنگ بدون طبقه در هیچکجا دیده نمیشود. برعکس، آنچه میبینیم شکلگیری فرهنگهای مختلفی است که مرزهای خود را پیوسته بیش از پیش به روی همدیگر میبندند و دیگر هیچ زندگی همگانی و مشترکی را نمیشناسند.
حتی میخواهم خطر کنم و بگویم مردم هر روز بیش از گذشته به کاستهای فرهنگی تقسیم میشوند (البته تعبیر کاست را صرفا به قصد تشریح اوضاع به کار میبرم و گرنه منظورم از این مفهوم چندان سیستماتیک و نظاممند نیست.) این کاستهای جدید فرهنگی را نمیشود با الگوی سنتی مارکسیستی تعریف کرد که میگوید فرهنگ حاکم فرهنگ حاکمان است. میان موقعیت اقتصادی طبقات با آگاهی آنان شکاف افتاده است.
قاعدهی این وضعیت تازه آن است که بیسوادان نوع دوم عالیترین مقامهای سیاسی و اقتصادی را از آن خود میسازند. برای نمونه کافی است نگاهی به رییس جمهور ایالات متحد امریکا و صدراعظم پیشین آلمان بیندازید. عکس آن هم صادق است. در همین آلمان یا ایالات متحد بسیاری رانندگان تاکسی، کارگران خدماتی، رونامهفروشان و مواجببگیران بیکار هستند که با سطح بالای فرهنگی و معلومات بسیاری وسیعی که دارند در هر جامعهی دیگری اگر بود، پیشرفتها میکردند. ولی حتی این مقایسه هم حق مطلب را ادا نمیکند و به یک طبقهبندی واضح نمیرسد، زیرا در میان معلمان بیکار هم میتوان به زامبیها برخورد و در دفتر ریاستجمهوری هم به آدمهایی که هم خواندن و نوشتن بلدند و م از تفکری خلاق برخوردارند.
همه این واقعیات معنای دیگری هم دارند و آن اینکه جبر اجتماعی در مسائل فرهنگی دیگر از کار افتاده و به دردنخور شده است. چیزی که روزگاری امتیاز آموزشی بود یا چیزی که محرومیت آموزشی نامیده میشود، از این پس مایه نگرانی نیست. جایی که پدر و مادر هر دو بیسواد نوع دوماند، دیگر بزرگزاده از کارگرزاده چیزی سر ندارد. تعلق به کاستهای گوناگون فرهنگی این پس بیشتر به امکانات خود آدمها بستگی دارد تا به تبار و خانوادهشان.
از این توضیحات نتیجه میگیریم که فرهنگ در کشور ما وضع به کلی تازهای یافته است. آن دعوی متعهد بودنبه تمامی ملت را – دعویای که هرباره بر زبان آوردهاند و هرگز به آن عمل نکردهاند- میتوان به دست فراموشی سپرد. حاکمان جامعه بیشترشان بیسوادان نوع دوماند و دیگر ذرهای علاقه به چنین شعاری ندارند. نتیجه آنکه این شعار دیگر نمیتواند ونه لازم است که در خدمت ذوق حاکم باشد. فرهنگ دیگر به هیچ چیزی مشروعیت نمیبخشد؛ پدیدهای است سرخود و یاغی، و این هم البته برای خود نوعی آزادی است. چنین فرهنگی تنها میتواند به نیروی خود متکی باشد و هرچه زودتر این واقعیت را دریابد، به حالش بهتر.
راستی این سوال که آیا میخواهید به یک پدیدهی نابههنگام نشان افتخار بدهید، نزدیک بود پاک از یادم برود. مسئله این است که ادبیات –به گمان من- از تحولاتی کهبه اختصار برشمردم کمتر از آن لطمه دیده که به نظر میآید. ادبیات در اساس همیشه دغدغهی گروهی کم شمار بوده است. احتمالا شمار کسانی که زندگیشان را از این راه میگذرانند، دراین دویست سال گذشته کمابیش یکسان مانده و صرفا ترکیب آنها دچار تغییر شده است. پرداختن به ادبیات مدتهاست که دیگر نه امتیا طبقاتی به شمار میرود و نه اجبار طبقاتی. پیروزی بیسوادی نوع دوم فقط میتواند ادبیات را افراطی کند، چون این بی سوادی نوین وضعیتی را به وجود آورده که در آن کتابخواندن، کاری داوطلبانه شده است. اگر چنانچه ادبیات دیگر نه نشانهی مقام است و نه جایگاه اجتماعی و نه برنامه آموزشی، دراین صورت تنها کسانی به آن روی میآورند که نمیتوانند از آن دل ببرند. گو هر که میخواهد از این وضع بنالد. من که شکوهای ندارم. هرچه باشد علف هرز هم در باغ در اقلیت است؛ با این حال هر باغبانی میداند که ریشهکن کردن آن چه کار سختی است. این علف هرز، تا وقتی که از قدری جانسختی و نیرنگ و توان تمرکز و حافظهی خوب برخوردار است، همچنان رشد خواهد کرد و سبز خواهد ماند. یادتان هست که: همه این خصلتها خصلتهای یک بیسواد واقعی است. شاید هم هموست که پاسدار آخرین کلام خواهد بود! چرا که هیچ رسانهای نیاز ندارد مگر صدایی و گوشی.
منبع: انسنس برگر، هانس ماگنوس (۱۳۸۶) در ستایش بیسوادی: مجموعه مقالات. ترجمه محمود حدادی. تهران: ماهی.ص ۱۱-۲۴.
پاسخ دهید